روح الله مهرجو استاد دانشگاه و کارشناس ارتباطات و پژوهشگر حوزه اجتماعی

روح الله مهرجو استاد دانشگاه و  کارشناس ارتباطات و پژوهشگر حوزه اجتماعی

این وبلاگ کاملا شخصی می باشد
mehrjoor.ir

بایگانی
آخرین نظرات

۸۵ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

بسم الله

خیمه ات سوخت،دلم سوخت ، همه عالم سوخت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۲ ، ۱۱:۳۷
مجتبی مهرجو


 بسم الله

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org


با نگاهى اجمالى به ۵۶ سال زندگى سراسر خداخواهى و خداجویى امام حسین (ع)، درمی یابیم که هماره وقت او به پاکدامنى و بندگى و نشر رسالت احمدى و مفاهیم عمیقى والاتر از درک و دید ما گذشته است.

اکنون مرورى کوتاه به زوایاى زندگانى آن عزیز داریم که ایام شهادتش پیش روى ماست :

جنابش به نماز و نیایش با پروردگار و خواندن قرآن و دعا و استغفار علاقه بسیارى داشت. گاهى در شبانه روز صدها رکعت نماز می گذاشت و حتى در آخرین شب زندگى دست از نیاز و دعا برنداشت و خوانده ایم که از دشمنان مهلت خواست تا بتواند با خداى خویش به خلوت بنشیند و فرمود: خدا می داند که من نماز و تلاوت قرآن و دعاى زیاد و استغفار را دوست دارم.

حضرتش بارها پیاده به خانه کعبه شتافت و مراسم حج را برگزار کرد. ابن اثیر در کتاب اسد الغابة می نویسد: حسین (ع) بسیار روزه می گرفت و نماز میگذارد و به حج میرفت و صدقه میداد و همه کارهاى پسندیده را انجام میداد. شخصیت حسین بن على (ع) آن چنان بلند و دور از دسترس و پرشکوه بود که وقتى با برادرش امام مجتبى (ع) پیاده به کعبه می رفتند، همه بزرگان و شخصیت هاى اسلامى به احترامشان از مرکب پیاده شده، همراه آنان راه می پیمودند.

احترامى که جامعه براى حسین (ع) قائل بود، بدان جهت بود که او با مردم زندگى میکرد (از مردم و معاشرتشان کناره نمی جست) با جان جامعه هماهنگ بود، چونان دیگران از مواهب و مصائب یک اجتماع برخوردار بود و بالاتر از همه ایمان بی تزلزل او به خداوند، او را غمخوار و یاور مردم ساخته بود. و گرنه، او نه کاخ هاى مجلل داشت و نه سربازان و غلامان محافظ، و هرگز مثل جباران راه آمد و شد را به گذرش بر مردم نمی بستند.

این روایت یک نمونه از اخلاق اجتماعى اوست، بخوانیم :

روزى از محلى عبور می فرمود، عده اى از فقرا بر عباهاى پهن شده شان نشسته بودند و نان پاره هاى خشکى می خوردند، امام حسین (ع) می گذشت که تعارفش کردند و او هم پذیرفت، نشست و تناول فرمود و آن گاه بیان داشت : ان الله لا یحب المتکبرین، خداوند متکبران را دوست نمیدارد. سپس فرمود: من دعوت شما را اجابت کردم، شما هم دعوت مرا اجابت کنید. آنها هم دعوت آن حضرت را پذیرفتند و همراه جنابش به منزل رفتند. حضرت دستور داد هر چه در خانه موجود است به ضیافتشان بیاورند، و بدین ترتیب پذیرایى گرمى از آنان به عمل آمد و نیز درس تواضع و انسان دوستى را با عمل خویش به جامعه آموخت.

شعیب بن عبدالرحمن خزاعى می گوید: چون حسین بن على (ع) به شهادت رسید، بر پشت مبارکش آثار پینه مشاهده کردند، علتش را از امام زین العابدین (ع) پرسیدند، فرمود این پینه ها اثر کیسه هاى غذایى است که پدرم شب ها به دوش می کشید و به خانه زن هاى شوهرمرده و کودکان یتیم و فقرا می رسانید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۳
مجتبی مهرجو

باسمه تعالی


در روز تاسوعا، محاصرۀ سپاه شام بر امام حسین (علیه السلام) و اصحابش به نهایت خود رسید و آنان به قصد جنگ آماده شدند. عباس (علیه السلام) از سر و صدای فراوانی که از سپاه شام برخواسته بود، متوجه موضوع شد و به خدمت سید الشهدا (علیه السلام) آمد و عرض کرد: "برادر! لشکر (عمر سعد) روى به شما آورده‏اند." حضرت برخاست و فرمود: "اى برادر عبّاس! سوار شو، جانم فداى تو باد و به ملاقات آنان برو."

عبّاس (علیه السلام) با بیست سوار به سوى لشکر شام شتافت و از آنان پرسید: "هدف شما از این غوغا و حرکت چیست؟" گفتند: "از امیر حکم آمده که به شما بگوییم تا تحت فرمان او در آیید و از او اطاعت کنید؛ وگرنه با شما بجنگیم." عبّاس (علیه السلام) فرمود: "پس عجله مکنید تا من برگردم و کلام شما را با برادرم در میان بگذارم." سپس با سرعت به سمت امام(علیه السلام) شتافت و موضوع را با آن حضرت در میان گذاشت. امام حسین(علیه السلام) فرمود: "به سوى ایشان باز گرد و از ایشان مهلتى بخواه که امشب را صبر کنند و نبرد را به فردا بیاندازند که امشب قدرى نماز بجا آورم و دعا و استغفار کنم؛ چرا که خدا مى‏داند که من نماز و تلاوت قرآن و کثرت دعا و استغفار را دوست ‏دارم."(1)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۳
مجتبی مهرجو

باسمه تعالی


عباس (علیه السلام) مشک را چون عزیزترین کودک جهان در آغوش گرفته و بند قنداقه اش را به دور گردن انداخته، با دست چپ، سپر را حایل مشک کرده و با دست راست شمشیر را در هوا می‌چرخاند و پیش می‌تازد.

همه نخلستان و در پشت همه درختان، پر است از آدم و اسب و شمشیر و نیزه و کلاه؛ هر لحظه یا آدمی به میان می‌جهد، یا دستی پیش می‌آید یا سر اسبی رخ می‌نماید یا نیزه‌ای حواله می‌شود و یا شمشیری فرود می‌آید. عباس که به سرعت باد می‌تازد، به هیچ کدام مجال کمترین تحرکی نمی‌دهد.

عباس تا کنون این چنین جنگی را تجربه نکرده است. آنچه اکنون کار را بر عباس دشوار کرده، تعداد چند هزاری دشمن نیست. کمین‌های ناجوانمردانه پشت نخل‌ها هم نیست. گرسنگی هم نیست. تشنگی طاقت سوز و جگرگداز هم نیست. خستگی هم نیست. زخم‌های متعدد سر و صورت و دست و پا هم نیست؛ تنها یک چیز جنگیدن را بر عباس دشوار کرده و آن آزاد نبودن دست‌های عباس است و آن، مشکیاست که عباس در بغل دارد و حفظ آن را بر جان خویش مقدم می‌شمارد. اگر خراشی بر بدن مشک بیفتد، اگر تیری بر بدن مشک بخورد، اگر نوک نیزه یا تیزی شمشیری با مشک مماس شود، تمام هستی عباس بر باد می‌رود؛ تمام امید کودکان که مدتی است تشنه یک جرعه آبند، به یاس بدل می‌شود.

عباس باید هم از مشک محافظت کند، هم از جان خویش. حفظ جان برای حفظ آب و حفظ آب برای حفظ جانان.

آنچه عباس امروز برای این فرمان یا خواهش در نگاه حسین (علیه السلام) دیده است، در همه عمرش بی سابقه بوده است: "عباس جان! اگر می‌توانی کمی آب بیاور.(1)

عباس عاشق، عباس ماموم، عباس مرید، عباس ادب، عباس وفا، بی تاب شده در مقابل اجابت این خواهش آب.

تمام ادب عباس در همه عمر این بوده است که خواسته نگفته حسین (علیه السلام) را بشناسد و در اجرا و اجابتش سر بسپارد. اما امروز حسین (علیه السلام) خواسته اش را آن هم با لحن خواهش و خضوع به زبان آورده است.

پس برای عباس این فقط یک مشک آب نیست. قیمتی ترین محموله عالم است. این فقط یک مشک آب نیست، رسالت تاریخی عباس است. اجر رسالت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و مودت نزدیکان (اهل بیت) او (2) متجلی در این مشک شده است و عباس اگر شده با فدای جانش، این آب را برساند، کار دیگری در این جهان ندارد.

"حکیم بن طفیل" که از کمین نخل‌ها در آمده و چندی است که سایه به سایه عباس می‌تازد، ناگهان شمشیرش را فرا می‌آرد و دست راست عباس را از ساعد قطع می‌کند.

تنها کاری که عباس می‌تواند انجام دهد، این است که پیش از افتادن دست راست، شمشیرش را با دست چپ بستاند. دست راست بر زمین می‌افتد اما دست چپ و شمشیر، همچنان باقی است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۱۰
مجتبی مهرجو

بسم الله

امام حسین


در روایات ما از واقعه شهادت امام حسین علیه السلام با تعبیر مصیبت بزرگ یاد شده است. برای نمونه محدث بزرگ شیعه، مرحوم ابن قولویه (م 367 ق) در کتاب «کامل الزیارات» ضمن نقل زیارت ابا عبدالله الحسین علیه السلام در روز عاشوراء از امام باقر علیه السلام این عبارت را از امام علیه السلام ذکر می کند که: یَا لَهَا مِنْ مُصِیبَةٍ مَا أَعْظَمَهَا وَ أَعْظَمَ رَزِیَّتَهَا فِی الْإِسْلَامِ وَ فِی جَمِیعِ أَهْلِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْض‏. واى از این مصیبت، چقدر بزرگ است و چه قدر عزاى آن در اسلام و بین جمیع اهل آسمانها و زمین گران و سنگین است.[1]

سوالی که مطرح است این است که چرا شهادت امام حسین علیه السلام مصیبتی بزرگ خوانده شده و دیگر شهادت ها که در اهل بیت علیهم السلام رخ داده به این نام خوانده نشده است؟ این سوال در گذشته نیز مطرح بوده است. شخصی به نام عبد اللّه بن فضل هاشمى همین سوال را از امام صادق علیه السلام می پرسد و امام علیه السلام نیز به پاسخ می دهد. این پرسش و پاسخ را مرحوم شیخ صدوق ره در کتاب علل الشرائع به نقل از عبدالله بن فضل اینگونه نقل می کند:

به امام صادق علیه السلام  عرض کردم: اى پسر پیامبر خدا! چه طور روز عاشورا، روز مصیبت و اندوه و بى‏تابى و گریه شد؛ ولى روز رحلت پیامبر ص و روز درگذشت فاطمه سلام الله علیها و روز شهادت امیر مۆمنان علیه السلام و روز کشته شدن امام حسن علیه السلام با زهر، چنین نشد؟

حضرت فرمود: روز [شهادت‏] حسین علیه السلام، مصیبتى بزرگتر از دیگر روزها دارد. این، از آن روست که اصحاب کسا که گرامى‏ترینِ مردمان در پیشگاه خداى متعالند، پنج تن بودند. وقتى پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم از میان آنان رفت، امیر مۆمنان، فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام حضور داشتند و آنها براى مردم، مایه تسلیت و دل‏ خوشى بودند. نیز هنگامى که فاطمه سلام الله علیها در گذشت، دلدارى و تسلّىِ مردم، با امیر مۆمنان و حسن و حسین علیهم السلام بود. همچنین زمانى که امیرمۆمنان علیه السلام در گذشت، مردم با حسن علیه السلام و حسین علیه السلام ، آرامش و تسکین مى‏یافتند. نیز وقتى حسن علیه السلام در گذشت، حسین علیه السلام براى مردم، مایه دلدارى و تسلّى بود؛ ولى زمانى که حسین علیه السلام کشته شد، هیچ کس از اصحاب کسا باقى نبود که مردم، با او دلدارى و تسکین پیدا کنند.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۲
مجتبی مهرجو

بسم الله

حضرت عباس وقتی دید بیشتر یاران امام به شهادت رسیدند به برادرانش (عثمان – جعفر- عبدالله) فرمود پیش از من به میدان بروید و فدا شوید تا من شهادت و اخلاص شما را نسبت به خدا و رسولش بچشم ببینم. همگی به نوبت اطاعت کردند و بعد از اذن از امام به میدان رفتند و به شهادت رسیدند وقتی حضرت ابوالفضل(ع) تنهایی خودش را می بیند جلو می آید و عرض می کند مولا به من اجازه بدهید من هم بروم امام گریه سختی نمودند و فرمودند تو علمدار من هستی؛حضرت عباس(علیه السلام) عرض کرد دیگر طاقت ندارم، سینه ام تنگ شده از زندگانی دنیا بیزارم می خواهم از این گروه منافق خونخواهی کنم مولا فرمود حال که می خواهی بروی، برو مقداری آب برای فرزندان بیاور، قبلا به حضرت عباس لقب سقا داده بودند برای اینکه یکی دو نوبت در شبهای گذشته توانسته بود برود صف دشمن را بشکند و برای اطفال آب بیاورد و اینطور نبود که سه شبانه روز در آن گرمای عراق آب نخورده باشند بلکه سه شبانه روز آب برای آنها ممنوع بود و شریعه فرات را بسته بودند حتی شب عاشورا، آب تهیه کردند و غسل شهادت نمودند وقتی امام به حضرت عباس فرمود حالا که عزم رفتن داری برو آب بیاور حضرت عباس عرض کرد چشم. ببینید چقدر منظره باشکوهی است چقدر عظمت و شجاعت و دلاوری و انسانیت و معرفت و شرافت و فداکاری یک تنه خودش را به جمعیت سر تا پا مجهز به سلاح می زند در برابر سپاه دشمن می ایستد و به پند و اندرز می پردازد ولی آنها را سودی نمی بخشد.

عباس(علیه السلام) خدمت امام می رسد و آنچه از لشکر عمر سعد دید به امام رساند حضرت عباس ناگهان صدای کودکان را شنید که فریاد می زدند العطش العطش برای حضرت عباس خیلی سخت بود. صدای العطش کودکان را بشنود و کاری نکند از این رو سوار اسب شد و نیزه به دست گرفت و مشک آبی را همراه خود برد و به طرف شط فرات راهی شد شریعه فرات با 4 هزار نیرو محافظت می شد اسب را داخل آب  می برد. اول مشک را پر از آب می کند و به دوش می اندازد حضرت عباس تشنه است و هوا بسیار گرم. زمان واقعه عاشورا به روایتی دیگر مهرماه بوده است او جنگیده تا به فرات رسیده خسته و کوفته وارد آب شده، همانطوریکه سوار بر اسب است  آب تا زیر شکم اسب را فر می گیرد، دست زیر آب می برد مقداری آب با دو دستش بر می دارد تا نزدیکیهای لبانش می آورد آنهایی که از دور ناظر بودند ، گفته اند: اندکی تامل کرد بعد دیدیم آب را نخورد و روی آب فرات ریخت هیچکس نفهمید چرا قمر بنی هاشم آب نخورد.



اطاعت محض را ببینید با کلمه چشم برای آوردن آب راهی می شود، ایشان آب نمی خورد و با رجزی که بعد از خروج از آب می خواند دلیل آب نخوردن خود را بیان کرده است شاید هم حضرت عباس فکر کرده است که مولایش فرموده آب برای بچه ها بیاور یعنی حسین نمی خواهد آب بخورد یعنی به عباس اجازه نداده است که او هم آب بخورد.حضرت عباس همین که از آب خارج شد رجزی خواند که در رجز، مخاطب خودش بوده است، نه دیگران و از این رجز فهمیدند که چرا آب نخورده است:
 
یا نفس من بعدالحسن هونی               فبعده لا کنت ان تکونی
هذالحسین شارب المنون                    و تشربین باردالمعین
و الله ما هذا فعال دینی                      و لافعال صادق الیقین
 
یعنی ای نفس ابوالفضل می خواهم بعد از حسین زنده بمانی – حسین شربت مرگ می نوشد و او در کنار خیمه ها با لب تشنه ایستاده است و تو آب بیاشامی پس مردانگی کجا رفت ، شرف کجا رفت، مواسات و همدلی کجا رفت مگر حسین امام تو نیست هرگز دین چنین اجازهای به من نمی دهد هرگز وفای من چنین اجازه ای به من نمی دهد .
حضرت ابالفضل مسیر برگشت خود را عوض نمود و از داخل نخلستانها برمی گردد تا شاید مشک را سالم برساند چون قبلا از راه مستقیمی آمده بود ولی حالا همراهش امانتی گرانبها دارد و تمام همتش این بود که آب را سالم برساند لذا از داخل نخلستانها که امنیت بیشتری داشت برگشت دشمنان راه را بر او بستند و او را محاصره کرند تا آنکه نوفل ازرق شمشیری به دست راست حضرت زد و آن را زا بدن جدا نمود. در همین حال بود که دیدند ابالفضل رجز را عوض کرد و معلوم شد که حادثه ای تازه پیش آمده او می فرمود: والله ان قطعتم یمینی – انی احامی ابداً عن دینی (بخدا قسم اگر دست راستم را ببرید من دست از دامن حسین بر نمی دارم) مشک آب را برشانه چپ قرار داد بار دیگر نوفل ازرق، ضربه ای دیگر زد و دست چپ حضرت را از مچ جدا نمود. طولی نکشید که رجز دوباره عوض شد در این رجز فهماند که دست چپش هم بریده شده است . راویان نوشته اند به هر زحمت بود مشک آب را چرخاند و آن را به دندان گرفتن و خودش را روی آن انداخت تا سالم بماند اما سپس تیری آمد و به مشک رسید و  آب مشک از دست رفت . ببینید آن لحظه چه حالی پیدا می کند دیگر با چه روئی دست خالی به خیمه ها برگردد و بچه ها به عمو عباس بگویند العطش؟!
 
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۲
مجتبی مهرجو


بسم الله

کنیه «علی اکبر» را «ابوالحسن» دانسته‌اند؛(1) ابوالحسن علی اکبر، در یازدهم ماه شعبان سال سی و سه هجری ولادت یافت. در حادثه کربلا حدود بیست و هفت سال داشت.(2) این نقل با سخن «ابن ادریس» و نقل دانشمندان تاریخ‌نگار و نسب‌شناس همخوانی دارد. آنان گفته‌اند:

«علی بن الحسین علیه السلام در اوائل خلافت عثمان بن عفان به دنیا آمده و از جد بزرگوارش حضرت علی بن ابیطالب(علیه السلام) نقل حدیث فرموده است.»(3)
در بین علمای اهل نسب و تاریخ مشهور از وی با لقب اکبر و بزرگترین فرزند امام حسین (علیه السلام) گزارش نموده‌اند.(4) ولی برخی علمای شیعه وی را کوچکتر از امام سجاد(علیه السلام) دانسته‌اند(5) که این نظر توسط مرحوم تستری مورد نقد واقع شده است.(6)
مادر آن بزرگوار را «لیلا» دانسته‌اند. پدر لیلا، «ابی مرّة» بوده که او خود پسر «عروة بن مسعود ثقفی» است. (7) «عروة بن مسعود» یکی از بزرگان در قومش بوده(8) و او را شبیه‌ترین مردم به حضرت عیسی علیه السلام دانسته‌اند.(9) مادر لیلا، «میمونة» دختر «ابی‌سفیان» پسر «حرب» پسر «امیّه» می‌باشد.(10) از امام رضا(علیه السلام) نقل شده که علی اکبر، کنیزی را به همسری برگزیده بود.(11)
ویژگی‌های علی اکبر(علیه السلام)
به شهادت و اقرار امام حسین (علیه السلام)، علی اکبر (علیه السلام) آینه تمام‌نمای ظاهر و باطن رسول الله (صلی الله علیه و آله) بوده است.(12) بنابراین، او بسیار خوش‌چهره و خوش خُلق بوده است.(13)
درباره دوران کودکی علی اکبر، روایتی نقل شده که گویای اعجاز و کرامت و تربیت او در دامان حسین بن علی (علیهماالسلام) است. در کتاب «ضیاء العالمین» از «زفیر بن یحیی» و او از «کثیر بن شاذان» گزارش کرده که گفت: «خودم شاهد بودم که علی اکبر در غیر فصل مناسب، از پدر بزرگوارش انگور طلب کرد. ناگاه امام حسین(علیه السلام) با دست به کناره دیوار مسجد زد که انگور و موزی از آن خارج شد. پس فرزند خود را از آن خورانیده و فرمود: «ما عندالله لاولیائه اکثر؛ از آنچه نزد خدای تعالی است به اولیائش بیشتر می‌رسد.»(14)
«ابوالفرج اصفهانی» از مغیره نقل کرده که روزی معاویه از اطرافیان خود پرسید: «به نظر شما چه کسی سزاوار خلافت است؟» اطرافیان در پاسخ گفتند: «خود شما.» او گفت: «نه، به اعتقاد من سزاوارترین کس بر خلافت علی بن الحسین است؛ هم او که آینه‌ی جدش رسول خدا و دارای صفات ممتازی چون شجاعت بنی‌هاشم و سخاوت بنی‌امیه، زیبایی چهره و فخر و فخامت ثقیف است.» آری، دشمنی چون معاویه، علی اکبر را اینگونه وصف می‌کند!(15)
حق از دیدگاه علی اکبر علیه السلام
ابی مخنف از عقبة بن سَمْعان گزارش کرده، کاروان حسینی به «قصر بنی مقاتل» رسیده بود، در آخر شب ناگاه امام جوانانش را فراخواند و فرمان حرکت داد. کاروان در شب آرام آرام سیر می‌کرد. زمزمه آرام امام در حالی که کلمات«انّا لله و انّا الیه راجعون و الحمدلله ربّ العالمین» را تکرار می‌فرمود، به گوش می‌رسید. این عبارت بیانگر واپسین روزهای عمر امام بود. علی اکبر از آن حضرت علت انتخاب آن گفتار را سؤال کرد. گفت و گوی امام با او و پرسش‌های دیگر او چنین است:
پسرم! مرا خواب ربود و چشمم گرم شد، ناگاه شنیدم سواری می‌گوید: این قوم حرکت می‌نماید و مرگ، آنها را تعقیب می‌کند، از این گفتار فهمیدم که مرگ ما فراخواهد رسید. علی اکبر گفت: پدر جان! خداوند بر شما بدی نبیند، مگر ما بر حق نیستیم؟ امام فرمود: آری، به حق آن کسی که همه بندگان به سوی او باز می‌گردند.
با شنیدن این کلام امام، علی اکبر گفت: ای پدر! در هنگامی که بر حق استوار باشیم از مرگ ابائی ندارم. امام در حق علی دعای خیر فرمود: خداوند بهترین اجر و پاداش فرزندی را از جانب پدر به فرزند خویش به تو عنایت فرماید.»(16)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۱
مجتبی مهرجو


بسم الله


عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب(علیهم السلام) کودک 11 ساله امام مجتبی(علیه السلام) است. مادر عبدالله دختر «شلیل بن عبدالله بجلّی» بوده است.(1)

شیخ مفید چنین نقل می کند: پس از آن که «مالک بن نسر کندی» با شمشیرش به سرمبارک امام حسین(علیه السلام) زد، امام پارچه ای درخواست فرمود و با آن سر مبارکش را محکم بست و عمامه ای بر کلاه خود بست. شمر و دیگران هم به جایگاه خود بازگشتند. زمانی گذشت تا امام بار دیگر به میدان بازگشت و آنها هم بازگشتند و آن حضرت را محاصره کردند.

عبدالله پسر امام مجتبی(علیه السلام) هنوز به حد بلوغ نرسیده بود و درخیمه گاه با زنان به سر می برد. هنگامی که متوجه حمله دشمن به جانب امام شد، ازخیمه گاه بیرون دوید. او سراسیمه و شتابان رو به جانب امام حسین(علیه السلام) رفت ودر کنار عمویش ایستاد. حضرت زینب (علیهاالسلام) او را دنبال کرد و به اورسیده بود. او تلاش کرد که آن کودک را نگه دارد.

امام حسین(علیه السلام) به خواهرش فرمود: «احبسیه یا اخیه؛ ای خواهرم! او را نگهدارید.» آن کودک از این که بازداشته شود، سخت امتناع می ورزید. او به عمه اش گفت: «والله لا افارق عمّی(2)؛ سوگند به خدا، از عمویم جدا نمی شوم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۰
مجتبی مهرجو


بسم الله
خبرگزاری فارس: سیزده مرتبه مرا بکشید!

نوجوان شهید عاشورا در رکاب سید الشهدا (علیه السلام) برای میدان رفتن از امام خویش اجازه خواست. حضرت ابا عبدالله چون نگاه به او افکند، وی را در آغوش کشید و گریست و  آنگاه اجازه داد . قاسم خوش سیما بود. سوار بر اسب شد و عازم میدان گشت و در جنگی دلاورانه به شهادت رسید. هنگامی که بر زمین می افتاد عمویش ابا عبدالله (علیه السلام) خود را بر بالین او رساند. ولی او در حال جان دادن بود. پیکر او را آورد و کنار شهدای اهل بیت علیهم السلام قرار داد.

قاسم بن الحسن علیه السلام به عزم جهاد قدم به سوی معرکه نهاد، چون حضرت سیدالشهداء علیه السلام نظرش بر فرزند برادر افتاد که جان گرامی بر کف دست نهاده آهنگ میدان کرده، بی‌توانی پیش شد و دست به گردن قاسم درآورد و او را در بر کشید و هر دو تن چندان بگریستند که در روایت وارد شده حَتّی غٌشِی عَلَیْهِما، پس قاسم گریست و دست و پای عم خود را چندان بوسید تا اذن حاصل نمود، پس جناب قاسم علیه السلام به میدان آمد در حالی که اشکش به صورت جاری بود و می‌فرمود:
 
اِنْ تَنْکرُوٌنی فَانَا اْبنُ الْحَسَنِ
هذا حُسَیْنٌ کَالْاَسیرالْمُرْتَهَن
سِبْطِ النَّبِیّ الْمُصْطَفی الْمُؤْتَمِن
بَیْنَ اُناسٍ لاسُقُوا صَوْبَ المَزنِ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۱۰:۵۹
مجتبی مهرجو


سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۴۹ ق.ظ | حلقه وصل | ۰ نظر

بنام خالق عشق


آیا همه مسائل و موضوعات ازدواج حل شده و تنها مهم لاینحل این است که دختر به خواستگاری پسر برود یا پسر به خواستگاری دختر؟

ازدواج

چرا این روزها صورت مسأله را پاک کرده و در حاشیه قدم می‌زنیم؟ به نظر شما چنان‌چه این موضوع کم اهمیت (چه کسی به خواستگاری برود) حل شود، دیگر مانعی سر راه ازدواج نخواهد بود؟ به‌طور قطع افزایش سن ازدواج و تمایل به ادامه دوران تجرد، عوامل دیگری هم دارد که کارشناسان علوم اجتماعی و تربیتی و مسوولان وظیفه دارند آن را تحلیل و تدقیق و راهکارهایی عملی پیدا و اجرا کنند. قصدم نیست در این مقاله به مشکلات و مسائل حاصل از دوران تجرد و بالا رفتن سن ازدواج بپردازم که به همراه خود، آسیب‌های اجتماعی در سطح خرد و کلان را نیز دارد بلکه تلاش می‌کنم تا یکی از علت‌های عدم تمایل دختران و پسران به ازدواج را بیان کنم. در همین ابتدا نیز از همه خوانندگان درخواست می‌کنم تا نقطه نظرات خود را در این‌باره به‌منظور تضارب آرا و ارتقای دیدگاه‌ها انشا فرمایند.

 

اغلب مردم به این مهم می‌اندیشند چرا در کشوری که روزگاری، جوانانش( دختر و پسر) تا قبل از 22 سالگی ازدواج می‌کردند، اکنون با گذر از سن30 سالگی هنوز با این جمله به پرسش‌ها پاسخ می‌دهند که: « برای ازدواج آمادگی ندارم». دختر مجرد 31 ساله‌ای با اظهار شگفتی از برخی همجنسان خود که در سن 20 سالگی ازدواج کرده‌اند، می‌گوید من هر چه فکر می‌کنم که آن‌ها چگونه در این سن ازدواج کرده‌اند، به نتیجه‌ای نمی‌رسم. او ادامه می‌دهد که دو سال پیش تا مرز ازدواج با پسری پیش رفته و با این که پسر خوبی هم بوده است ولی ازدواج صورت نمی‌گیرد. این دختر خانم در آن زمان به این باور رسیده بوده که خواستگارش، مرد کاملی است و با هم تناسب دارند. اما اکنون و پس از گذشت 2 سال، نظر او تغییر اساسی پیدا کرده است. او خدا را شکر می‌کند که این ازدواج سرنگرفته چه معیارهای اکنونش با معیارهای 2 سال پیش، به‌طور کل متفاوت بوده و مطمئناً اگر آن زمان ازدواج می‌کرد، حالا باید به‌‌خاطر انتخابش پشیمان باشد.

شما خواننده عزیز از این دست نمونه‌ها بیشتر از نگارنده سراغ دارید آن هم نه برای جوانانی در محدوده سنی 20 سال بلکه در آستانه دهه چهارم زندگی که به‌طور حتم علاوه بر شرایط سنی بالا دارای تجربه، تحصیلات و آمادگی‌های نسبی برای ازدواج برخوردارند. توجه داشته باشید که معیارهای ازدواج دختری در 31 سالگی درمقایسه با 29 سالگیش کاملاً متفاوت است.

اگرچه دوام برخی از زندگی‌های دیروز، لزوما دلیلی بر موفقیت آن زندگی‌ها نیست اما نکته ظریف اینجاست که دختر و زن امروزی، دلیلی برای تحمل تفاوت‌ها نمی‌بیند. به همین دلیل شاید دیگر نتوان آن‌ها را به ازدواج زودهنگام تشویق کرد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۱:۰۰
مجتبی مهرجو