روح الله مهرجو استاد دانشگاه و کارشناس ارتباطات و پژوهشگر حوزه اجتماعی

روح الله مهرجو استاد دانشگاه و  کارشناس ارتباطات و پژوهشگر حوزه اجتماعی

این وبلاگ کاملا شخصی می باشد
mehrjoor.ir

بایگانی
آخرین نظرات

گردنبند پر برکت

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۵۷ ق.ظ

بسم الله

جابر بن عبدالله انصاری روایت می‌کند:

روزی پیامبر بعد از نماز ظهر و عصر با اصحاب در مسجد نشسته بودند. پیرمردی بیابانی خسته و با نفسهای به شمارش افتاده وارد شد که معلوم بود از راه دوری می‌رسد و نیازمند است .

رسول خدا از وضع او سوال نمود، گفت: یا نبی الله! من پیرمردی گرسنه‌ام . مرا سیر فرما! برهنه ام، مرابپوشان، بیچاره ام، دستگیری‌ام نما! پیامبر فرمود: خواسته‌های تو را فعلا نمی‌توانم بر آورده نمایم، ولی تو را نزد کسی می‌فرستم که خدا و رسولش وی را دوست دارند، او هم خدا و رسول را دوست دارد. آنچه داشته باشد، دیگران را بر خود مقدم می‌دارد.

دستور داد او را به خانه فاطمه راهنمایی کنند. بلال پیرمرد را به منزل فاطمه برد، پیرمرد از پشت در صدا زد:

سلام بر شما ای خانواده پیامبری که فرشتگان نزد شما رفت و آمد می‌کنند و منزلتان محل فرود جبرئیل امین است . فاطمه جواب سلام را داد و فرمود: کیستی و از کجا آمده ای، به عرض رساند:

پیرمردی از قبایل عرب هستم و از راه دوری آمده‌ام . گرسنه‌ام و برهنه . مرا دستگیری کن، خدا تو را رحمت کند! در حالی که سه روز بود علی و فاطمه و رسول خدا (صلی الله علیه وآله ) طعامی نخورده بودند. فاطمه به گوشه گوشه منزل نظری انداخت . پوست گوسفندی را که حسن و حسین روی آن می‌خوابیدند برداشت و به پیرمرد داد و عذر خواهی کرد که چیز دیگری نداشته است . پیرمرد گفت: ای دختر محمد من از گرسنگی می‌نالم، تو پوست کهنه گوسفند به من می‌دهی! این پوست گوسفند را چه کنم، فاطمه ناراحت شد و دست در گردن انداخت . گردن بند چوبی را که به تازگی دختر عمویش (دختر حمزه بن عبدالمطلب ) به او هدیه کرده بود، از گردن باز کرد و به پیرمرد داد و فرمود: بگیر بفروش، شاید خداوند عوض بهتری به تو بدهد. پیرمرد گردن بند را گرفت و به مسجد برگشت و گفت: یا رسول الله! دخترت این گردن بند را به من داد من چه کنم . در این هنگام عمار یاسر عرض کرد: یا رسول الله! اجازه بفرمایید این گردن بند را خریداری کنم . پیامبر فرمود: اگر در خرید این گردن بند جن و انس ‍ شریک شوند، خداوند هیچ یک از آنها را به آتش نمی‌سوزاند.

عمار رو به پیرمرد کرد و گفت: آن را چند می‌فروشی، گفت: به سیر شدن با نان و گوشت و یک برد یمانی که خود را بپوشانم و با آن نماز بخوانم و یک دینار که زاد و توشه راهم را فراهم کنم تا به وطن برسم .

عمار از سهمیه غنائم جنگی مبلغی را اندوخته بود گفت: این را از تو به بیست دینار طلا و دویست درهم نقره و یک برد یمانی می‌خرم و از نان گندم و گوشت بریان تو را سیر خواهم نمود و با شترم تو را به وطنت می‌رسانم . پیرمرد گفت: چقدر سخاوتمندی! جوانمردی مانند تو ندیدم . عمار به وعده‌اش وفا نمود، آن گاه گردن بند را به وسیله غلامی خدمت پیامبر فرستاد و گفت: به رسول الله عرض کن که: تو را با این گردن بند به پیامبر تقدیم کردم . غلام به عرض رسول خدا رسانید، پیامبر فرمود: من هم تو را با این گردن بند به دخترم فاطمه بخشیدم . غلام در منزل فاطمه آمد و جریان را عرض کرد، زهرا گردن بند را از غلام گرفت و او را در راه خدا آزاد کرد. در این هنگام غلام خندید، فاطمه علت خنده را پرسید، عرض کرد: چه گردن بند پر برکتی! گرسنه‌ای را سیر نمود، برهنه‌ای را پوشاند، بیچاره‌ای را بی نیاز کرد، غلامی را آزاد نمود و دوباره به دست صاحبش برگشت.*

 

پی‌نوشت‌:

*بحارالانوار، ج 43، ص 56.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۳۱
مجتبی مهرجو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">