بنام خالق عشق
ما دخترها زیاد قانونشکنی میکردیم!
حالا که معمار زمان خشت روی خشت سن و سالاش گذاشته، اما همچنان چابک و
پردغدغه، کار میکند و میآموزد و میآموزاند. او جزء نخستین بانوان اسیر ایرانی
است که در سن 26سالگی و با آغاز جنگ تحمیلی با مدرک مامایی به خرمشهر رفت و 21
مهرماه همراه با چند امدادگر و رزمنده دیگر در آنجا اسیر شد. بعد از چند سال اسارت
به ایران بازگشت و امیدوارانه به آموختن پرداخت و حالا با مدرک دکترا، سالهاست که
خودش دانشجو دارد؛ عضو هیات علمی دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی است و
حرفهای زیادی برای گفتن دارد. گفتنیهایی که حاصل آن روزها و شبهای آتش و خون
است؛ دورانی که ایثار تمام دارایی ایرانیها بود؛ در آغازین روزهای هفته دفاع مقدس
با فاطمه ناهیدی همراه شدیم تا کمی از آن روزهایش بگوید. تحریریه نسل سوم
چه کسی
خبر اسارتتان را به خانواده داد؟ خبر دارید :که خانواده چه حالی شدند؟
من وقتی
که اسیر شدم هیچ کس نمیدانست. یکی از بچههایی که در خرمشهر بود چون آمبولانس ما
را دیده بود که از بین رفته فکر میکرد ما هم در آن آمبولانس بودهایم و از بین
رفتهایم. به خانوادهام گفته بودند که شهید شدهام. آخرین فردی که من را دیده بود
عمویم بود. در پایگاه وحدت دزفول با هم ملاقات کردیم و شب را در منزل ایشان
گذراندیم. بعد من رفتم سمت خرمشهر و آنجا اسیر شدم.
مقرر شده بود از تنومه ما
را تحویل سازمان امنیتشان دهند. به سازمان امنیت تحویل داده شدیم و اگر حرفهایمان
شبیه هم نبود حکم اعداممان صادر میشد. یکی از سربازان عراقی به اسم محمد به ما
نزدیک شد. به قول خودش از نیروهای مردمی بود. خیلی مسلمان بود. همیشه با حالتی
دلسوزانه از ما مراقبت میکرد. گاهی میگفت با این سرباز صحبت نکنید، چشم چران است.
یا با فلانی حرف نزنید آدم درستی نیست. هرچیزی هم خواستید به من بگویید. خودش هم
دنبال کارهایمان میرفت. انگار خواهر و مادر خودش اسیر شده باشند.
از آنجا به
عنوان زندانی سیاسی ما را تحویل سازمان امنیت بغداد دادند. روزی که من را تنها برده
بودند سازمان امنیت تنومه برای بازجویی خانم آباد و خانم آزموده از محمد پرسیده
بودند که کجا بردنش؟ او هم جواب داده بود جایی که اگر درست جواب دهد بر میگردد و
اگر درست جواب ندهد دیگر بر نمیگردد. حالا من نمیدانم درست جواب دادم یا ندادم.
در هر حال به بغداد برگردانده شدم. با بچه ها بردنمان توی همان سازمان امنیت و از
آنجا تحویل وزارت اطلاعات دادند. از آن لحظه ما دیگر اسیر عراق نبودیم. زندانی
سیاسی شده بودیم و ما را بردند جایی که زندانیهای سیاسی را نگهداری میکنند. گفتند
شما آمدید مستقیم با صدام بجنگید، پس زندانی سیاسی هستید. در نتیجه هیچگونه ارتباطی
با خانواده هم نمیتوانستیم داشته باشیم. نه نامهای نه تلفنی و نه هیچ پیامی. وقتی
یک اسیر در اردوگاه است، صلیب سرخ به اوسر میزند، میتواند نامه بنویسد و حقوقی
دارد. ولی حضور ما در آنجا به این معنا بود که صلیب سرخ هم نمی توانست ما را ببیند.
ما در واقع مفقود الآثر بودیم. تا دو سال ما چهار نفر مفقود الأثر بودیم. خانواده
هیچ اطلاعی از ما نداشت اما ما به روشهای مختلف توانستیم ارتباطی با بچههایی که
آنجا بودند برقرار کنیم.
یک نمونهاش را برایمان بگویید.